مزد کار سخت طاقت سوز را


از پی یک ماه، آوردم به چنگ

با دلی از آرزو سرشار و گرم


سوی منزل، روی کردم بی درنگ،

لیک - آوخ - کار مزد اندکم


جملگی، با دست بستانکار، رفت!

تا گشودم دیده را، دیدم که آه


آنچه بود از درهم ودینار، رفت!

کودکم آمد به چشمم خیره ماند-


آن دو چشم چون دو الماس سیاه.

شعله های سینه سوز آرزو


سر کشید از آن نگاه بی گناه:

«- آه، مادر! گفته بودی ماه پیش


جامه یی بهرم فراهم آوری.

وعده را تمدید کردی، بی گمان


باید اینک هر چه خواهم آوری

جامه هایم پاره شد، آخر کجاست


جامه های نغز و دلخواه دگر؟

شرمگین، آهسته، گفتم زیر لب:


«صبرکن فرزند من! ماه دگر...»